گریه

ساخت وبلاگ
بلند گریه نمیکردم...هیچ وقت، آروم اشک میریختم، هیچ وقت اینقدر بغض نداشتم که بلند گریه کنم...اما اون روز...اون روز که ساعت ها راه رفتن توی خیابون آرومم نکرد، رفتم پیش آقا...پر از سکوت بودم حتی با خودمم حرف نمیزدم، نمیدانم بغض چند روزم جمع شده بود روی هم، فقط میدانم پر از سکوت و بغض بودم...تا رسیدم به حرم همونجا کنار در تا چشم به گنبد  افتاد نشستم...نشستم و زار زدم...سرم گذاشتم روی پاهام و زار زدم..هیچ وقت توی عمرم اینقدر بلند گریه نکرده بودم...اما اون روز...اون روز انگار بغض چندین سال به دوشم بود، اون زن زد روی شانه ام و گفت..مادرجان خوبی؟ از سوالش خندم گرفت سرم تکان دادم...گفت من یک دوست روانشناس دارم مشکلی داری که بتونم حلش کنم؟ اما من دوباره خندم گرفت...گفتم هیچکسی نمیتونه حلش کنه...حتی خودم، آمدم اینجا شاید امام رضا برام کاری کنه...گفت مطمئنی هیچ کمکی از دستم بر نمیاد؟ ... گفتم ممنونم...زن رفت، من امین الله خواندم و رفتم...اما بازم بغض داشتم حتی وقتی بعدش به یک قرار دوستانه رفتم باز هم بغض راحتم نگذاشت...

نمیدانم چرا الان یاد اون روز افتادم  اصلا چطور شد که خاطره دو سه سال پیش به ذهنم آمد، فقط میدانم امشبم خیلی بغض دارم انگار قد همه سختی هایی که تا امروز کشیدم بغض دارم نمیدانم دلم از چی گرفته اما بغض دارم...قد خودم قد همه دنیا...گاهی وقتها دلم میخاد غرور لعنتیم زیر پا بذارم و به آدم های خاله زنکی که سر مسخره بازی و هزارتا تفکرات مزخرف دلم میشکنند و ناراحتم میکنند بگم بی انصاف ها من دلم به هزار بدبختی وصله پینه کردم شما را به خدا با دل من کاری نداشته باشید...

اما من فقط میذارمشون کنار و رد میشم همین قبل ها اینقدر راحت از آدمها نمیگذشتم و نگهشون میداشتم تا دورم پر از آدم باشه اما الان فقط میگذارمشون کنار یکبار اینکار سخت انجام دادم و الان برام راحت شده آدم های بی حاشیه بی دردسر که میفهمن من دوست دارم و نگهشون میدارم هرچند اگه تعدادشون به انگشت های یک دست نرسه

دخترک...
ما را در سایت دخترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : spydar بازدید : 61 تاريخ : جمعه 12 آبان 1396 ساعت: 5:27