یک وبلاگ قدیمی بود

ساخت وبلاگ
بیست وچند ساله بود، بی نام و نشان مینوشت، نمیدانستم زن است یا مرد، نه برای خوب نوشتنش بیشتر از روی کنجکاوی میخواندمش، قصه اش عاشقانه بود نه ازین عاشقانه های لوس آقایی خانمیی اینستاگرام، او هر روز با معشوقش حرف میزد برایش یک فنجان چای میریخت و او را لای همه روزمره های هر روزه اش جا میداد از همسایه ها گرفته تا همکاران و حتی از رهگذران خیابان برایش میگفت از اینکه آن دختر بچه در مترو چشمانش شبیه او میخندید یا گرمی سلام پیرمرد همسایه که هر روز نان دستش دارد چقدر عین صدای او دلچسب است. بعضی از پست های وبلاگ تنها چند دیالوگ بود، دو سالی وبلاگش را دنبال میکردم و منتظر بودم ببینم ته این فراق عاشقانه چه میشود، منتظر یک اتفاق بودم که بالاخره افتاد، یکروز آمد نوشت دوستش داشتم، اینقدر که رفتنش را هیچ وقت باور نکردم من را برای همه چیزهایی که نوشتم ببخشید اما اینجا تنها چهار دیواری بود که میتوانستم با او باشم...

کپ کردم! دو سال میخواندمش قبول که خاموش میخوانمدش اما ظرافت نوشته ها چنان عمیق بود که حتی ذره ای به فکرت نمیرسید آن دختر خیلی وقت است که رفته! عذرخواهی کرده بود اما من مطمئنم هیچ دروغی در کار نبود او واقعا زندگی میکرد با معشوقی که دیگر نبود، شاید آن معشوق در بعد زمان و مکان حضور نداشت اما برای او انگار کنارش بود....

دخترک...
ما را در سایت دخترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : spydar بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 16:14