رها کردم

ساخت وبلاگ
یک بسته بیسکوییت کارامل دار خریده بود، به همه حرفهایم گوش کرد اینقدر حرف زدم تا خسته شدم. حرف زد، گفت برایت دعا میکنم اما شرط دارد باید یکی بخوری گفتم نمیتوانم گفت مجبوری قول داده ام مجبورت کنم بخوری....

.

گفتم بد رفتار کردم 

فشار زیادی روم بود ببخشم

گفت برات خوشحالم که خوبی و اون روزها تمام شده 

گفتم حلالم میکنی

گفت حلالی...

.

ساعت ها راه رفتیم از چهار راه شهدا تا راه آهن پاهایم درد گرفته بود اما دلم خالی نشده بود با بغضم حرف میزدم اینبار فقط خیابان ها نبودند او هم بود حرف زد آرامم کرد و رفت

.

وقتی قاب عکس جهاد دید اینقدر ذوق کرده بود که با چشمهاش خندید، درست عین اون روزی که کیک کوچیک شکلاتی دید!

.

چند ماه پیش بهش گفتم عاشقانه آرامم پیچیدم لای یک روزنامه و انداختم در سطل بازیافت

گفت امکان نداره تو جونت به اون کتاب بند بود

گفتم من یک روزی از همه زندگیم گذشتم خیال میکنی یک کتاب در برابر اون چیه؟ حالا گیرم تنها چیزی باشه که دارم....

دخترک...
ما را در سایت دخترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : spydar بازدید : 81 تاريخ : پنجشنبه 18 آبان 1396 ساعت: 15:51