دخترک

ساخت وبلاگ
حرفهایش در سرم میچرخد، دلش میسوختها..خیلی میسوخت...من فهمیده بودم اما نمیدونست...به من پناه آورده بود انگار فرار کرده بود از چیزی...میگفت یکنفر دوستم داشت اما بهش نه گفتم پرسیدم تو هم دوستش داشتی یادم هست که چیزی نگفت اما خیلی دوستش داشت فهمیده بودم....از نبودنت کلافه بود، از هر شش حرفش پنج تا تو بودی و خبر از تو و هرچیزی که به تو ربط داشته باشه...حسرت میخورد...دلش میسوختها...خیلی میسوخت

از همان روزی که روبرویم نشسته بود و زل زده بود به من و چشم برنمیداشت میدانستم، میدانستم چیزهایی از من میداند که خودم هم نمیدانم...میدانستم من را میشناسد اولش خیال کردم شاید دست نوشته هایم را میخوانده، بعد گفتم لابد از قدیم من را میشناسد اما آن روز که این حرفها را زد فهمیدم من را از کجا میشناسد، حرفهایش در سرم میچرخد و با خودم میگویم کاش من را نمیشناخت..

دخترک...
ما را در سایت دخترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : spydar بازدید : 142 تاريخ : جمعه 12 آبان 1396 ساعت: 5:27